ساراسارا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

نازدونه مامان و بابا

واکسن 6 ماهگی

عزیزم باز موعد واکسنت رسید .واکسن 6 ماهگیت خیلی اذیت شدی نازم دو روز تب داشتی و یه هفته پاتو خم نمیکردی و فقط ممه مامانو میخوردی دیگه از اون دختر خوش خوراک خبری نبود.ایشالله همیشه سالم و شاد و شیطون ببینمت. اینبار هم مثل دفعه های قبل تو بغل بابا واکسنتو زدیم عزیزکم بی خبر از همه جا وقتی سوزنه رو فرو کردن تو اون پاهای کوچولوی نازت جیغ بنفش کشیدی دخترم هیچ وقت گریه اتو نبینم به خدا تحملشو ندارم تحمل درد و سختی تو صبحتو بغل بابایی اماده شده بودی بری واسه واکسن اینجا هم عروسکم بعد از اینکه امدیم خونه بهت شیر دادم لالا کردی فدای صورت معصومت   لالا لالا لالا لایی  لالایی  کن مادر  لالایی کن دختر ...
8 اسفند 1391

غذاخور شدن نینی سارا

سارای من طبق نظر دکترش از 5 ماه و نیمگی غذا خور شد مامانی نمیدونی چه ذوقی داشتم وقتی میخواستم واست فرنی بدرست م فقط اجازه داشتم روز اولی یه قاشق فرنی بدمت اما شما خانومی خیییلی دوست داشتی و منم فقط یه قاشق اضافه تر بهت دادم  اینم عکسایی از اولین روزی که شما فرنی خوردین  نوووش جان     ...
7 اسفند 1391

عذرخواهی مادرانه

دخترکم معذرتتتتتتتتت 5ماهی میشه که واست مطلب ننوشتم عزیزم اما از امروز مامانی قول میده هر هفته از شیطونیات مطلب بزاره    
7 اسفند 1391

نفس من

نفس مامان بعد از مدتها اومدم که وبلاگتو به روز کنم.دختر من 6 ماهه که وارد زندگیم شدی تو این مدت همه چیزم شدی.به زندگیم معنا دادی.من بی تو پوچم.تو هم بهم وابسته شدی تو ی جمع فقظ در اغوش من اروم میشی.باند بلند قهقه میزنی دلم ریش میشه.اواز میخونی.و منو مست میکنی.خدایا هزاز هزار هزاران بار سپاس.سپاس که منو لایق مادر شدن قرار دادی .من کامل شدم.با وجود تو دخترم.اه که من چقدر خوشبختم.وقتی بابایی از سرکار میاد من و تو به پیشوازش میریم و تو خودتو میندازی تو بغل بابایی.            دغلف879هخنمخهم.خحخخخخخخگ/جحجج     اینم تایپ کردن سارا خانوم مامانه الان گذاشتمت رو صفحه کیبورد داری ا...
26 مهر 1391

4 ماهگی مبارک

دختر گلم امروز 4 ماهه شدی عروسکم 120 روز با تو بودم لحظه به لحظه اش با تو نفس کشیدم باخنده هات  شاد شدم با گریه هات غصه خوردم چقدر این 4 ماه زیبا بود شیرین بود در این 4 ماه فهمیدم مادر یعنی صبر عشق پاک لذت .............. دخترم خانومی شده واسه خودش اواز میخونه با دیدن بابا و مامانش ریسه میره از خنده روز به روز خوشمزه تر میشی جیگرم میخوام بخورمت اجازه هست اینم عکس هایی از 4 ماهگیت   ...
26 شهريور 1391

ساراو تدی ابی

من تو حال و هوای خودم بودم که متوجه یه چیزی شدم .......... بعلههههههههههههه شما رو من چیکار میکنید هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و من مغلوبش کردم...... یوهوووووووو مامانی الان نوبت شماست نترس بابا......ههههههههه     ...
8 شهريور 1391

عیدت مبارک

سلامممممم من سارام ساعت 6 صبح بود و من توی خواب ناز بودم که بابایی بلند شد بره حمام خلاصه اینقدر سرو صدا کرد که ما تصمیم گرفتیم بلند بشیم شیر بخوریم .داشتیم شیر میخوردیم که دوباره بخوابیم ولی سرو صداهای بابا تمامی نداشت.ما هم چشمامونو باز کردیم ببینیم اطرافمان چه خبره که نگاهمان به مامان افتاد قیافه مامان خنده دار بود نمیدونست بخنده یا گریه کنه اخه مامانی خیلی خوابش می امد من با دیدن مامان یه خنده بزرگ تحویلش دادم دیدم بابایی اومد سمتم خیلی خوشتیپ شده بود اخه امروز عید بود بابا منو بوسید و عید رو بهم تبریک گفت و منم با لبخند جوابش دادم اما خیلی خوابمان می امد بابا اماده شده بود که برود مامان رفت به بدرقه بابا.ما که دیدیم تنها شده...
1 شهريور 1391