ساراسارا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نازدونه مامان و بابا

دو ماهگی عروسک خانوم

از دیروز مامان سکینه و خاله زهره با دو وروجکش اومدن پیش مامان زری.اخه شما علوسک مامان قراره واکسن دوماهگی بزنین.من و بابا بردیمت مرکز بهداشت دلشوره و اظطراب از چشمامون مشخص بود .به بابا گفتم من نمیتونم لحظه واکسن زدنتو ببینم تو رو دادم دست بابا.تا حالا اینجوری گریه تو ندیده بودم یه جیغ بنفش کشیدی و بعدش به هق هق افتادی من سریع برداشتمت و رفتیم با بابا ماشین گردی تا عروسکم به خواب بری.خداروشکر این گریه اخر بود و اذیت نشدی.بابا میگفت دخترم صبوره سارای من در دوماهگی وزن 4700 قد 56 بگو ماشالله سارا خانوم اولین عروسی رو در دوماهه زندگیش تجربه کرد اینم عکسهایی از عروس کوچولو پس این غذا چی شددددددد............
28 مرداد 1391

یک ماهگی گلی

اولین سفر دخترم در یک ماهگی با هواپیما به خونه مامان جون سکینه بود. دخترم دلدرد های شبت در 33 روزگی شروع شد ومن بعد از ده روز برگشتم به شیراز.روزهای سخت شروع شد.چقدر زجر کشیدی گلم.شب تا خود صبح رو دستم بودی من و بابا پابه پات تا صبح بیدار بودیم. ت وی خواب به خودت میپیچیدی و من از فکرت خواب به چشمم نمیومد.الان که اینو مینویسم بی اختیار اشک از چشمام میاد.عاشقتممممممممممممم سارای من . و این روزهای سخت با ورودت به دو ماهگی تموم شدن خدا رو سپاسسسسسسسسسسسس ...
28 مرداد 1391

15روزگی عسلم

دخترکم این روز من و بابایی بردیمت پیش دکتر مدنی چون شما شکمتون نفخ کرده بود و شیر بالا می اوردین.اقا دکتر شما رو معاینه کرد ماشالله به زنم به تخته وزنت 3300شده بود اقای دکتر تعجب کرده بود و به مامانی گفت شیرتون عالیه .واسه نفخ شکم قطره اینفکول داد.بابایی از برگردوندن شیرت گفت دکی هم گفت خانوم کوچولو زیاد میخورن هههههههه اینم عکس هایی از عسلکم ...
27 مرداد 1391

بازم عکسسسس

سارا و بابا علی اصغر اینم عکسی از بابا و مامان قلمبه مامانی یه فرشته به دنیا اورد به نام سارا "پاک و بی الایش" ...
23 مرداد 1391

بازگشت به خانه

روز سه شنبه 6 ام اردیبهشت منو از بیمارستان مرخص کردن خاله رضیه(دختر خاله بابا)تو رو برد واسه واکسنت عزیزم.همون واکسنی که اگه به بازوی راستت نگاه کنی میبینیش.البته نه الانا بزرگ که شدی گلم. بابایی گفتش منو میبره با ماشین تو پارکینگ که نخوام از چندتا پله ورودی برم بالا اما از شانس من مامانی فهمیدی چی شد یه ماشین روبروی در ورودی پارکینگ پنچر شده بود منم مجبور شدم با بخیه هام از پله ها بزنم برم بالا مامان جون به مناسبت ورودت به خونه اسپند دود کرد شیرینی ریختیم گلم به خونه خوش امدیییییییی به محض ورودت بردنت حمام من و بابا پشت در حمام نگران تو بودیم عروسکم.وای  که چقدر حمامو دوست داشتی اصلا گریه نکردی بعد از حمام من درا...
23 مرداد 1391

خوش امدییییییی

به زندگیمون خوش امدییییی سارای من یه روز زیبای بهاری پا به این دنیا گذاشتی دوشنبه 4 اردیبهشت 91 ساعت 5صبح بود از خواب بلند شدم و نمازمو خوندم با بابا ومامان جون سکینه راهی بیمارستان دنا شدیم وزن دایی مسلم از زیر قران ردم کرد میرفتم که با تو عروسک قشنگم به خونه برگردم .با بابا و مامان جون خاحافظی کردم استرس و نگرانی رو تو چشماشون میدیدم بابا یه قران دستش بود.ولی من خوشحال بودم دخترکم ودیدن تو اینقدر برام قشنگ بود که مجال فکر کردن بهم نمیداد.ساعت 8وارد اتاق عمل شدم فضای سردی بود و من برای یه لحظه بدنم یخ کرد.دکتر سمندی و متخصص بیهوشی سعی داشتن بهم روحیه بدن .قسمت جراحی رو شست شو دادن سوند رو بهم وصل کردن که بر خلاف انتظارم در...
17 مرداد 1391