خوش امدییییییی
به زندگیمون خوش امدییییی
سارای من یه روز زیبای بهاری پا به این دنیا گذاشتی
دوشنبه 4 اردیبهشت 91
ساعت 5صبح بود از خواب بلند شدم و نمازمو خوندم با بابا ومامان جون سکینه راهی بیمارستان دنا شدیم وزن دایی مسلم از زیر قران ردم کرد میرفتم که با تو عروسک قشنگم به خونه برگردم .با بابا و مامان جون خاحافظی کردم استرس و نگرانی رو تو چشماشون میدیدم بابا یه قران دستش بود.ولی من خوشحال بودم دخترکم ودیدن تو اینقدر برام قشنگ بود که مجال فکر کردن بهم نمیداد.ساعت 8وارد اتاق عمل شدم فضای سردی بود و من برای یه لحظه بدنم یخ کرد.دکتر سمندی و متخصص بیهوشی سعی داشتن بهم روحیه بدن .قسمت جراحی رو شست شو دادن سوند رو بهم وصل کردن که بر خلاف انتظارم درد نداشت(شایدم داشت ولی مامان زری شیر شده بود ههههههه) و سرم که وصل کردن من یهویی یادم اومد گفتم خانوم دکتر پمپ درد.متخصص گفت چشم اونم وصل میکنم.و من رفتم که بیهوش بشممثل یه خواب عمیق بود.بهوش که اومدم بین خواب و بیداری و درد جویای تو بودم من تو رو میخواستم.
عزیزم ساعت 8:20متولد شدی
تولدت مبارک تولدت مبارک
سارای من با وزن 2570 و قد 48
تو رو گذاشتم روی سینم جانمممم با اون دهن کوچولو موچولوت سینمو میمکیدی خدایا شکررررررررررر
که به من لذت مادر شدن رو چشوندی
و تو چقدر شبیه به من بودی به غیر از چشمات که درشت بودن و صد البته زیباتر
تو رو گذاشتن تو بغل بابایی اصغر
و مادرم با چشمانی پر از اشک منو میبوسید
مادر شدم و باز قدرت رو نمیدونممممممم
دوستتتتتت داریممممممم زیباااااااااااا