عیدت مبارک
سلامممممم
من سارام
ساعت 6 صبح بود و من توی خواب ناز بودم که بابایی بلند شد بره حمام خلاصه اینقدر سرو صدا کرد که ما تصمیم گرفتیم بلند بشیم شیر بخوریم .داشتیم شیر میخوردیم که دوباره بخوابیم ولی سرو صداهای بابا تمامی نداشت.ما هم چشمامونو باز کردیم ببینیم اطرافمان چه خبره که نگاهمان به مامان افتاد قیافه مامان خنده دار بود نمیدونست بخنده یا گریه کنه اخه مامانی خیلی خوابش می امد من با دیدن مامان یه خنده بزرگ تحویلش دادم دیدم بابایی اومد سمتم خیلی خوشتیپ شده بود اخه امروز عید بود بابا منو بوسید و عید رو بهم تبریک گفت و منم با لبخند جوابش دادم اما خیلی خوابمان می امد بابا اماده شده بود که برود مامان رفت به بدرقه بابا.ما که دیدیم تنها شده ایم شروع کردیم به سر و صدا.اووووووم اووووووم.یعنی مامان بابا رو ول کن بیا پیشم.اوووووووم اووووووم
مامانی سریع اومد منو گذاشت تو گهواره تا بخوابیم
منم چون بدخواب شده بودم تصمیم گرفتم مامانی رو اذیت کنم
اما اذیت کردنمان به دقایقی بیش نرسید
و چشمانمان بسته شد