ساراسارا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

نازدونه مامان و بابا

ساراو تدی ابی

من تو حال و هوای خودم بودم که متوجه یه چیزی شدم .......... بعلههههههههههههه شما رو من چیکار میکنید هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و من مغلوبش کردم...... یوهوووووووو مامانی الان نوبت شماست نترس بابا......ههههههههه     ...
8 شهريور 1391

عیدت مبارک

سلامممممم من سارام ساعت 6 صبح بود و من توی خواب ناز بودم که بابایی بلند شد بره حمام خلاصه اینقدر سرو صدا کرد که ما تصمیم گرفتیم بلند بشیم شیر بخوریم .داشتیم شیر میخوردیم که دوباره بخوابیم ولی سرو صداهای بابا تمامی نداشت.ما هم چشمامونو باز کردیم ببینیم اطرافمان چه خبره که نگاهمان به مامان افتاد قیافه مامان خنده دار بود نمیدونست بخنده یا گریه کنه اخه مامانی خیلی خوابش می امد من با دیدن مامان یه خنده بزرگ تحویلش دادم دیدم بابایی اومد سمتم خیلی خوشتیپ شده بود اخه امروز عید بود بابا منو بوسید و عید رو بهم تبریک گفت و منم با لبخند جوابش دادم اما خیلی خوابمان می امد بابا اماده شده بود که برود مامان رفت به بدرقه بابا.ما که دیدیم تنها شده...
1 شهريور 1391

دو ماهگی عروسک خانوم

از دیروز مامان سکینه و خاله زهره با دو وروجکش اومدن پیش مامان زری.اخه شما علوسک مامان قراره واکسن دوماهگی بزنین.من و بابا بردیمت مرکز بهداشت دلشوره و اظطراب از چشمامون مشخص بود .به بابا گفتم من نمیتونم لحظه واکسن زدنتو ببینم تو رو دادم دست بابا.تا حالا اینجوری گریه تو ندیده بودم یه جیغ بنفش کشیدی و بعدش به هق هق افتادی من سریع برداشتمت و رفتیم با بابا ماشین گردی تا عروسکم به خواب بری.خداروشکر این گریه اخر بود و اذیت نشدی.بابا میگفت دخترم صبوره سارای من در دوماهگی وزن 4700 قد 56 بگو ماشالله سارا خانوم اولین عروسی رو در دوماهه زندگیش تجربه کرد اینم عکسهایی از عروس کوچولو پس این غذا چی شددددددد............
28 مرداد 1391

یک ماهگی گلی

اولین سفر دخترم در یک ماهگی با هواپیما به خونه مامان جون سکینه بود. دخترم دلدرد های شبت در 33 روزگی شروع شد ومن بعد از ده روز برگشتم به شیراز.روزهای سخت شروع شد.چقدر زجر کشیدی گلم.شب تا خود صبح رو دستم بودی من و بابا پابه پات تا صبح بیدار بودیم. ت وی خواب به خودت میپیچیدی و من از فکرت خواب به چشمم نمیومد.الان که اینو مینویسم بی اختیار اشک از چشمام میاد.عاشقتممممممممممممم سارای من . و این روزهای سخت با ورودت به دو ماهگی تموم شدن خدا رو سپاسسسسسسسسسسسس ...
28 مرداد 1391

15روزگی عسلم

دخترکم این روز من و بابایی بردیمت پیش دکتر مدنی چون شما شکمتون نفخ کرده بود و شیر بالا می اوردین.اقا دکتر شما رو معاینه کرد ماشالله به زنم به تخته وزنت 3300شده بود اقای دکتر تعجب کرده بود و به مامانی گفت شیرتون عالیه .واسه نفخ شکم قطره اینفکول داد.بابایی از برگردوندن شیرت گفت دکی هم گفت خانوم کوچولو زیاد میخورن هههههههه اینم عکس هایی از عسلکم ...
27 مرداد 1391